قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهی عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشهی انگور نبود.
هیچ آیینهی تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند، نوبت پنجرههاست.»
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است، که به فوارهی هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده سالهی شهر، شاخهی معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
سهراب سپهری
شرح دلتنگی هام
دوست دارم دستم را بگيری ، و مرا نوازش كنی! دوست دارم ، اشكهايم را با دستهايت از گونه هايم پاك كنی! دوست دارم تو را در آغوشم بگيرم و گريه كنم! كجايی كه دلم هوايت را كرده است! كاش می توانستم دستهای گرمت را بگيرم و با تو به آن سوی مرز خوشبختی ها بروم! كاش می توانستم از نزديك در آن چشمهای عاشقت نگاه كنم! اما اين فاصله بين من و تو نمی گذارد كه من تنها عشقم را از نزديك ببينم ! كاش می توانستيم از نزديك درد و دلهايمان را بهم بگوييم و بگوييم كه همديگر را دوست داريم! ای سرنوشت اين فاصله سياه را از بين ما محو كن كه ديگر طاقتم به پايان رسيد ، انتظارم به سر رسيد ، و دلم به جانم آمد. ديگر خسته شدم ، ديگر طاقت اين دوری و فاصله را ندارم! ای سرنوشت اين همه ما را شكنجه نده ، ديگر ما نمی توانيم بيش از اين دوری را تحمل كنيم! ديگر پايان راه است ، ديگر پاهايم توان راه رفتن در اين جاده پر از فاصله را ندارند. ديگر چشمهايم اشكی ندارند كه بريزند ، همه اشكهايم به خاطر اين دوری و فاصله از چشمانم ريخته شد ، و چشمانم ديگر سويی ندارند! چشمهايم سويی ندارند كه به زندگی بنگرند ، دستهايم زوری ندارند كه از عشق و دوری بنويسند ، خانه دلم نوری ندارد كه دلم را از محبت روشن كند! ای سرنوشت اين بازی پر از درد را تمام كن ، سرنوشت اينجا ديگر خط پايان بازی است! ای سرنوشت سر به سر دلم نگذار ، مرا خسته نكن ! اين دوری و فاصله را از بين ما محو كن! ديگر واژه ای نيست كه در مورد دوری و فاصله بنويسم و بيانش كنم! عشق پر از درد است اما دوری از عشق پر درد تر از يك درد است! سرنوشت سر به سر اوقات تلخ من نذار که بدجوری دلتنگم!
نظرات شما عزیزان:
|